انسانی پاک و دوستی دوست داشتنی
نزدیک به یک سال است که دوست عزیز چندین ساله ام مرحوم میر عبدالحلیم شایق هروی متخلص به پندار رخت از این ورطه برون کشیده است. او شاعری توانا، ادیبی صاحب نظر و از همه مهمتر انسانی والا بود. این چند سطر به مناسبت سالگرد وفات ایشان حسب الامر برادر گرامی جناب میر عبدالسلام شایق تقدیم گردید:
به حلیم جان که می اندیشم به زیبایی و کمال و هنر می اندیشم که او زیبایی و هنر را به کمال دوست می داشت و هنرمند و هنرآفرین بود. گزافه نیست اگر می گویم که شادروان میر عبدالحلیم جان شایق نمونهء کاملی از صفا، آرامش و نجابت بود. با آن که سالها با هم گفت و گو، نشست و خاست و رفت و آمد داشتیم، به یاد ندارم که ازو سخن ناپسندی شنیده باشم یا دیده باشم که صدایش را بر سر کسی بلند کرده باشد. حضورش احترام حاضران را بر می انگیخت که حضورش قرین حرمت و آرامش بود. دوستان را بی ریا دوست می داشت و در خانه اش از همه بی دریغ و با محبت و صفا پذیرایی می کرد. همیشه با برادر همراه بود و با آنکه بگو مگوی برادرانه امری طبیعی است من هرگز این امر طبیعی را میان برادران شایق ندیدم. هم برادران را دوست و هم احترام دوستانه اش را به آنان ارزانی می داشت.
رشتهء تحصیلی اش زبان و ادب نبود (که اقتصاد خوانده بود) اما هرگز دمی بی شعر و هنر به سر نمی برد. در هر دیداری شعری بر زبان داشت و در هر فرصتی به نکته یی از زبان و ادب می اندیشید. شعرش زیباست و پر از احساس و در عین حال صحیح و مطابق اصول و قواعد زبان و ادب. هرگز شعری از نگاه عروض نادرست و به لحاظ معنی ثقیل و غیر بلیغ از او نخواندم و نشنیدم. اشعار زیبای دیگران را بسیار از بر داشت و آنچه را که، غالباً به دلیل بلندی شعر حفظش دشواربود، می نوشت و بار ها به دوستان می خواند. همدمی شعر شناس و با احساس می جست تا با او در بهره بردن از آن انباز گردد.
دشوارپسند بود و در شعر نیز کمال زیبایی را می جُست . به همین دلیل شاعران دلخواهش انگشت شمار بودند. شعر خلیلی، نادرپور، سیمین، توللی، فروغ ، حمیدی و مشیری را دوست می داشت و از هریک لطیف ترین اشعار را نقل می کرد. چون شعر را می خواند گویی به آن جان می بخشید. در دنیای امید ها و حسرتها، اندوهها و شادمانیها، دردها و آرامشهای شاعر وارد می شد و شعر را با چنان دریافت و احساسی می خواند که شنونده آن را حس و درک می کرد. با چنان لطفی شعر را بیان می کرد که شاعر خود نیز از شنیده آن لذّت می برد. در قواعد ادبی و زبانی شعر- به خصوص شعر اساتید – بسیار سختگیر بود و هیچگونه فروگذاشت و لغزشی را نمی پذیرفت و اگر استادی سخنی گفته بود که در خور مقام او نبود آن را همچون لطیفه یی نقل می کرد و می خندید و می خنداند. موارد متعددی به یاد دارم که می ترسم روان بهشتی اش بیان آن را در این وقت روا ندارد.
سالها با هم بودیم و چون در شام ما فتنه یی افتاد و از گوشه ها فرا رفتیم، سالها از هم دور ماندیم – شاید بیش از بیست سال. چون به این دیار در همسایگی او آمدم شادمان شد و با محبت خوشامد گفت و گفت که حتماً به اتاوا خواهد آمد، تا ساعتها و روزها بنشینیم و ناگفته ها را بگوییم و بشنویم و خاطرات روزهای شیرین جوانی را که در کابل داشتیم تکرار کنیم. این را بار ها گفت و مرا دیده به راه گذاشت . سرنوشت اما به دیگرگونه بود. او راهی دیگر گرفت و منزلی دیگر گزید و شاید اکنون او چشم به راه من است.
آصف فکرت
شهر اتاوا، اول ثور(فروردین) ۱۳۸۵
برابر با ۲۱ اپریل ۲۰۰۶
این قطعه پارسال هنگام شنیدن خبر درگذشت میر عبدالحلیم شایق (پندار) نوشته شد:
ای هم نفس و هم دل وهم صحبت وهمراه
ما مانده زمین گیر و تو را ره شــده کوتاه
ای مرغ بهشتی که ازین باغ پریدی
رفتی که تو را تنگ شد اینجا جولانگاه
از ما چه شنیدی که لب از نطق ببستی؟
از دیدن ما داری آخــــر زچـــــه اکــــــراه؟
از شوق لب کیست که بستی ز سخن لب؟
وز عشق رخ کیست که رفتی به تک چاه؟
گفتی که نشینیم و بگوییم ســــــــخنها
تو راه دگر رفتــــی و من دیده فرا راه
ای دوست، به رمز سخن دوست، تو واقف
ای یار، به اســـــــرار دل یار، تو آگاه
بنشین و مگیر از ما آن صحبت جان بخش
برگرد و منه بر ما این فـــــــرقت جانکاه
ما گرچه ز دیدار تو نومـــــید شدســــــتیم
نومید نســــــــازدت خداوند ز درگـــــــاه
ای میر گذرگه را از نام خوشــــــت فخر
ایزد کنــــــــدت هم نفـــــــس پیر گذرگاه
آصف فکرت – ۱۶ می ۲۰۰۵