در سیزده بیستوپنج خورشیدی ۱۳۲۵ به جهان آمدم. دو سالم نشده بود که پدر سایه از سرم برگرفت. مدتی بعد خانهوکاشانه با هر چه در آن بود به تاراج رفت و مادرم مرا با خود به خانهی پدر و مادر خویش برد. با ورود به خانهی نو، بیماری آبله بر آن تاراجها مهر اکمال نهاد. چند جلد کتاب و مقداری وسایل تحریر و تصاویر قالب گرفتهی رجال که تاراجگران قابل بردن ندانسته بودند در صحن حوایجخانه (صندوق خانه) روی هم ریخته شده و آن تمامی دارایی کودکی، در آغاز راه دراز و دشوار زندگی بود.
پدرم میرزا نظرمحمد خان، از محاسبان معروف و خوشنام و از کارمندان عالیرتبهی مستوفیت و بلدیهی هرات بود که شنیدن صفات نیک و شهرت نیکنامیاش از دوستان، همکاران و شاگردان او، سرمایهی زندگی و انگیزهی آموزش من شد. جدم مُنشی محمد رحیم که من او را بابه جان میگفتم، روزگاری مُنشی دربار هرات بود و آن منصب را از پدر و نیاکان به ارث برده بود، ولی اکنون پیر و خانه نشین بود. پنج ساله بودم که نخستین سرمشق نستعلیق را برایم نوشت که هنوز گویی در برابر نگاه من است:
چه خوش فرمود ابونصر فراهی
نصاب و فقه خوان گر علم خواهی
هفت ساله بودم که پدربزرگ نیز به دیار باقی شتافت.
مادربزرگ من سیدهی بود که نسبش به دانشمندان نامی، جمالالدین عطاالله و برهانالدین فضلالله، میرسید. او که بیبی جان میخواندمش، شیرین ترین ترانهها را به گوشم زمزمه میکرد، و آنقدر مهربان بود که تا سیزده سالگی من، سیزده سیوهشت خورشیدی، زنده بماند. در یک جمله اکنون خانوادهی مختصر ما در روزگار “چی بودیم و چی داشتیم!” زندگی میکردیم. بیبی جان که روزگاری دهها جریب باغ و زمین داشت، همه را به تدریج فروخته و با پول آن هفت سفر به ایران، عراق و شام، برای زیارت و تفریح رفته بود و از آنهمه املاک، تنها پنج جریب زمین، برای قوت لایموت یا روز مبادا، نگه داشته بود، و روز مبادا را من برایش آوردم، و آن پنج جریب زمین در حدی بود که محتاج دیگران نباشیم. مادرم که بانوی جوان و درسخوانده و در رفاه و آسایش زیسته بود، آستین بَر زد و برای آرامش ما و فراهم آوری زمینهی درس من و ادامهی آن، انواع زحمات و مشقتها را تحمل کرد. اقوام دور و نزدیک گفتی به دو گروه مشخص تقسیم شده و در برابر هم صف آرایی میکردند. گروهی از همان آغاز به تشویق و ترغیب من به درس و تعلیم پرداختند و گروهی انواع مخالفت را، که گاهی سخت آزاردهنده و کشنده بود، در حق من روا میداشتند.
پیش از ورود به مدرسه ی دولتی “مکتب موفق” تا شش سالگی، افزون بر قرآن مجید، تمام دروس معمول فارسی، از جمله دیوان حافظ، گلستان و بوستان سعدی و مقداری دروس عربی را در مکتب خانگی به پایان رسانیدم. مدارس دولتی نیمه وقت و قبل از ظهر بود. بعد از ظهرها برای آنکه “پایم از کوچه جمع باشد” به ترتیب نخست در یک دکان کفشدوزی (تا سال ششم مکتب ابتدایی موفق) و سپس در دوکان صحافی (تا سال دهم لیسهی سلطان غیاث الدین غوری) شاگرد بودم و دو سال آخر، به بهانهی دشوار بودن درسها، با شاگردی دکان وداع کردم. استادان کفشدوز و صحاف، شهروندانی بافرهنگ بودند و ذوق ادبی نیز داشتند، و بودن زیر دست آنان خللی در برنامههای مکتب وارد نساخت، بلکه از هر دو جا چیزهای فراوانی آموختم.
بعضی از بچههای صنف (کلاس) اول خبر داشتند که چند کتاب خوانده ام، ظاهرا این را به معلم گفته بودند؛ روز اول که وارد کلاس شدم، معلم نامی را در کتاب حاضری (دفتر حضور و غیاب) نشانم داد و گفت: بخوان! شکسته بود. با آنکه خواندن خط شکسته را هم از کتاب ترسل فراگرفته بودم، خواندم: محمد مهدی! معلم گفت: آفرین، محمد حسن! برو بنشین. با آنکه در زندگی هزاران اشتباه دیگر هم داشته ام، هنوز در دل از آن معلم خدابیامرز و از آن اشتباه خودم خجالت میکشم.
با دنیای شعر و ادب خیلی زود آشنا شدم. این اُنس و آشنایی خرسندم میداشت؛ تنها سرگرمیام شد و از تنهایی نجاتم داد. چنانچه وقتی در سال چهارم ابتدایی به بیماری مهلکی دچار شدم و چهار ماه بستری ماندم، پس از بهبودی، در نخستین روز رفتن به مدرسه سرمعلم (مدیر مدرسه) با مهربانی گفت: شاعر ما چرا بیمار شود؟
در محیط زندگی، پیش از آنکه کتابخوان شویم، دسترسی به شعر و ترانه از هر چیزی بیشتر بود: مادر کودکش را با ترانه میخوابانید، بزرگان خانواده نصایح شان را با ضربالمثلها و کنایات موزون و مسجع میگفتند. فروشندگان متاع خویش را با سرود و ترانه میفروختند. رادیوها برنامههای خاص شعر و موسیقی داشتند و واعظان در مواعظ شان شعر و نظم میخواندند. اندکی بعد، انبوهی از دیوانها، کتابهای ادبی و گلچینهای شعر، تشنگی مرا به شعر و ادب به حد کافی فرو مینشاند. اذیت و آزار عقارب اقارب هم که موجود، و از آن بدتر درس خواندن، این کودک بیمار و زرد و زار در رنج شان داشت بیشتر مرا به پناهگاه شعر و ادب راند.
به باور دیگران، آنچه از پدر مانده بود و ارزشی داشت، به تاراج رفته بود. اما واقعیت آن بود که تاراجگران هیچ یک از آنچه را که آیندهساز من بود، نتوانسته بودند، از من بگیرند. باارزشتر و اثرگذارتر از هر چیزی، وصف حال پدر بود. به هر دوست، همکار، شاگرد و آشنای او که معرفی میشدم، فصلی در بزرگی، صفا و مهربانی، مردمی و نیکوکاری پدر میگفت و شنیدن این ستایشها و داستانها، برای من درسهای بیادماندنی در ادب و اخلاق شد. کتابهای بهجا مانده از پدر را، اگر در مییافتم یا نه، از کودکی از بر میخواندم. از دیدن و خواندن تکبیتهای زیبا بر پشت کتابها لذت میبردم و سعی میکردم معانی آن را بفهمم. انواع قلمها و نوشتافزار او تشویقم میکردند که درس بخوانم. زندگی و کارهای مُنشیانهی جدم، خط شکسته و زیبایش، و دیدن قلمدانهای منقش و رنگارنگ او نیز بر تشویقم میافزود. حتی در مدتی که شاگرد کفاشی و صحافی بودم، دستم آغشته به رنگ و سریش و گرفتار تیغ و درفش و نخ و سوزن بود، اما در سپهر خیال، تماشاگر پروازهای بلند آرزوهایم بودم. شعر و ادبیات از همه خوشتر و در نگاه کودکانهام از هر چیزی آسانتر مینمود. در نیمهی دوم دورهی دانشآموزی با همهی ادیبان و شاعران هرات آشنا شدم و چیزهایی را که مینوشتم و شعر و غزل میپنداشتم، مکررا بر صفحات روزنامهی دولتی هرات ظاهر میشد و فکر میکردم کار بسیار مهمی شده است.
دورهی درسی هرات به پایان رسید. احتمال رفتن من به کابل و شمول به دانشگاه، برخی را ناگوار میآمد و مادر را از خطرات آن و اینکه ادامهی درس، اقامت در پایتخت، و تحمل مخارج گزاف، ناممکن و مصیبتبار خواهد بود، هشدار میدادند. مادر که خود درس خوانده و باسواد بود اندکی پساندازش را با مهربانی بر کفام نهاد و یگانه فرزنش را به خدا سپرد. در اوایل سال سیزده چهل و سه خورشیدی، از لیسهی سلطان غیاثالدین غوری با بالاترین معدل فراغت یافتم و در حالی که به اصطلاح هرات اولنمره (رتبهی اول) شده بودم، رو به راه کابل نهادم. سفر در راه کابل گفتی رفتن به سوی بهشت بود. هنوز پس از پنجاه سال، جزییات و منازل آن سفر شادی بخش به یاد من است. به کابل که رسیدم، در و دیوار شهر برای من الهام دهنده بود. نسیم محبت از همه جا به سوی من وزیدن گرفت. در آسمان آبی کابل، در خانههای کوچک و بزرگ، بر در و دیوارها، بر برگ برگ گل و سبزه، در نگاههای پرمحبت، بر سر زبانهای شیرین، بر سر سیمای سالخوردگان و چهرهی معصوم خردسالان، شعر و شادمانی ومردمی و مهر میدیدم و میخواندم. کابل برای من، تا در کابل بودم، چنین بود. و یاد خوشش همیشه با من است.
وارد فاکولته شدم (دانشکدهی ادبیات) و از اواخر سال اول، به لطف استادان مهربانی که روان شان شاد باد، همزمان با درس دانشگاه، تهیهی برنامههای ادبی و هنری رادیو به من سپرده شد. بدینگونه دانشجوی آسوده و فارغالبال دانشگاه کابل شدم.
در کابل به مناسبتهای مختلف با هزاران کابلنشین ارتباط داشتم، ولی از آن شهر باستانی و از آن مردم با فرهنگ، یک خاطرهی ناخوش هم به یاد ندارم. کابل زمان ما، شهر شعر و ادب و شهر فرهنگ و انسانیت بود. عشق و علاقهی من به شعر و ادب روزبهروز فزونی گرفت. همهی سالهای درسی را با بهترین نتایج گذراندم و سال سیزده چهلوهفت با بالاترین معدل از دانشگاه کابل فراغت یافتم. مادر مشتاق تشکیل خانواده برای من بود و رضای او را بر ادامهی تحصیل ترجیح دادم و خیال آسودهگی از سر بدر شد. هرچند، ده سال پس از آن تاریخ دورهی کارشناسی ارشد ژورنالیزم را در هند گذرانیدم. اگرچه در دانشگاه روزنامهنگاری نخوانده بودم، تقریبا تمام دوران کار من، در روزنامهنگاری گذشت. افزون بر خدمت در مطبوعات کابل، در ولایات بلخ، فاریاب و قندوز نیز خدمتگذار مطبوعات، و از سال سیزده پنجاهونُه تا سیزده شصتویک در کابل، کارمند اکادمی علوم افغانستان بودم.
در پی فتنهای که در شام ما افتاده بود، صدها هزار تن از شهروندان هر یک از گوشهی فرا رفتند و منهم یکی از آنان بودم. در سال سیزده شصتویک به ناچار، ترک کابل گفتم و رهسپار مشهد مقدس شدم. هنوز جوان بودم و نوزده سال آزگار در مشهد و تهران ماندم و به خدمت در آستان قدس رضوی و دایرهالمعارف بزرگ اسلامی سرگرم بودم. محضر استادان بزرگ و نامور را دریافتم و از هر یک آنان استفادهها بردم. از همه و در همه جا محبتها دیدم. به کارهایی در زمینهی تاریخ، ادب، کتابشناسی و نسخهشناسی، اگرچه نه درخور یادآوری، توفیق یافتم، که از انتشار برخی سرافراز و از ناپختگی پارهی شرمسارم. در این نوزده سال که همه، در همه جا با من مهربان بودند شحنه و دارغه و محتسب پیوسته زمین خدا را بر من تنگ میداشتند، تا سرانجام به سال سیزده هشتاد ۱۳۸۰خورشیدی بخت یار شد و بیگانه تراشان، با خروج من بختیار شدند. خدای را سپاس، چهارده سال است که در پایتخت کشور کانادا در آرامش و آسایش زندگی مختصری دارم.
بیستم خرداد یا نهم جوزا سیزده نودوچهار، ژون دوهزاروپانزده
۲۰ خرداد یا جوزا ۱۳۹۴، ۹ ژون ۲۰۱۵
آصف فکرت